زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

شب یلدا

امشب دومین شب یلداییه که تو هم کنار ما هستی. البته میدونی ما کلا در قید و بند این چیزها نیستیم، نه ما و نه خانواده ی بابا. امشب هم مثل پارسال خودمون 3 تایی خونه هستیم. ساعت 6 و ربع شبه. تو خوابیدی و بابا هنوز از اداره نیومده. روزهایی که داره میگذره جزئی از بهترین و شیرین ترین روزهای زندگیمه، چون یه دختر کوچولوی شیرین مثل تو کنارمه و هر روز با کارهاش دلمو میبره. کاش میشد با دوربین تک تک این روزها و لحظات رو ثبت کرد. حرف زدنت، خنده هات و حتی لج کردن و جیغ زدنهات هم بامزه و دوست داشتنیه. من و بابا هر روز عاشقتر میشیم. بابا یه وقتایی بغلت میکنه و کلی بوست میکنه و فشارت میده و میگه ازت سیر نمیشم. عاشق چادر نماز کوچولویی هستی که مامان فاطمه بر...
30 آذر 1392

دوباره سرماخوردگی!

هنوز چند روزی از خوب شدنت نگذشته بود که دوباره امروز علائم سرماخوردگی داشتی . فکر کنم دلیلش حمام دیروز باشه. وقتی از حمام درمیاییم به هیچ عنوان نمیذاری کلاه روی سرت بمونه و با موهای خیس راه میفتی توی خونه. خدا کنه زودتر خوب بشی. من طاقت مریضیتو ندارم. امروز از وقتی بیدار شدی گریه میکردی و بهانه میگرفتی. الان به زور خوابیدی. بابا رفته اداره، مثلا بهش سفارش کردم که کمی زودتر بیا، فعلاً که خبری نیست! هر روز که میگذره خوشمزه تر و شیرین تر میشی. حرف زدنت هم بهتر میشه. جدیداً تلفن یا آیفون که زنگ میخورن میگی کیه! البته خیلی خوب تلفظ نمیکنی ولی میشه فهمید چی میگی! وقتی میریم توی آشپزخونه میگی آبببببب! حرفهامون رو هم خیلی خوب میفهمی. دیروز میگفت...
21 آذر 1392

مامانٍ عاشق!

این روزا بدجوری عاشقتممممممممممممم حس میکنم معصوم تر و مظلوم تر شدی عزیزم. تند تند میای خودتو میندازی تو بغلم و دستت رو دور گردنم حلقه میکنی. نمیدونی چه لذتی داره! چند روز پیش یه اتفاق جالب افتاد، توی آشپزخونه روی میز بیسکوییت داریم. بابا بهت گفت برو برام بیسکوییت بیار، با کمال تعجب رفتی و آوردی!! من و بابا چشمامون گرد شده بود، قربون عقلت برم که انقدر باهوشی، آخه من تا حالا واضح بهت بیسکوییت رو یاد ندادم، بیشتر وقتا میگم به به. بابا کلی ذوق کرد و بغلت کرد و فشارت داد! بعد از اون چند بار دیگه هم بهت گفتیم و باز هم رفتی و آوردی! بابا 4شنبه شب از مشهد برگشت. وقتی اومد دنبالمون و سوار ماشین شدیم رفتی بغلش و دیگه ولش نمیکردی! معلوم ب...
15 آذر 1392

بابا رفت مشهد...

دخترم چند دقیقه پیش بابا از ما خداحافظی کرد و رفت مأموریت. خدا پشت و پناهش باشه. منم منتظرم تا خاله بیاد دنبالمون و بریم خونه مامان جون. شما هم تازه خوابیدی. قربونت برم دیگه کاملاً راه افتادی و با سرعت قدم برمیداری. کلاً چهار دست و پا رفتن رو گذاشتی کنار. دو هفته ای هست که مریض شدی و متأسفانه خیلی طولانی شده و خوب نمیشی. الآن آبریزش بینی و سرفه داری، امیدوارم زودِ زود خوب بشی. دیشب با بابا رفتیم برات کفش خریدیم ولی تو اصلا دوست نداری و تا کفشارو پات میکنیم میشینی و گریه می کنی تا درشون بیاریم. امیدوارم زود بهشون عادت کنی. فعلا برم حاضر شم که کم کم خاله میرسه. خیلی دوستت دارم شیرینم ...
11 آذر 1392
1